سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روی قبرم بنویسید کبوترشدورفت

زیرباران غزلی خواند،دلش ترشوورفت

چه تفاوت که چه خوردست غم دل یاسم

آنقدرغرق جنون بودکه پرپرشد ورفت

روزمیلاد همان روزکه عاشق شده بود

مرگ بالحظه ای میلادبرابرشد ورفت

هرغروب ازدل خورشید گذرخواهد کرد

دختری ساده که یک روزکبوترشد ورفت

 


نوشته شده در  شنبه 90/11/22ساعت  4:29 عصر  توسط ابراهیم 
  نظرات دیگران()

معلم پرسید عشق یعنی چه ؟

هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید .بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و…

گفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟

لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت:عشق؟

دوباره یه نیشخند زدو گفت:عشق… ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو دیدی که بهت بگه عشق چیه؟

معلم مکث کردو جواب داد:خب نه ولی الان دارم از تو می پرسم

لنا گفت:بچه ها بذارید یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنم تا عشق رو درک کنید نه معنی شفاهی شو حفظ کنید

و ادامه داد:من شخصی رو دوست داشتم و دارم از وقتی که عاشقش شدم با خودم عهد بستم که تا وقتی که نفهمیدم از من متنفره بجز اون شخص دیگه ای رو توی دلم راه ندم برای یه دختر بچه خیلی سخته که به یه چنین عهدی عمل کنه. گریه های شبانه و دور از چشم بقیه به طوریکه بالشم خیس می شد اما دوسش داشتم بیشتر از هر چیز و هر کسی حاضر بودم هر کاری براش بکنم هر کاری…

من تا مدتی پیش نمی دونستم که اونم منو دوست داره ولی یه مدت پیش فهمیدم اون حتی قبل ازینکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزای قشنگی بود sms بازی های شبانه صحبت های یواشکی ما باهم خیلی خوب بودیم عاشق هم دیگه بودیم از ته قلب همدیگرو دوست داشتیم و هر کاری برای هم می کردیم من چند بار دستشو گرفتم یعنی اون دست منو گرفت خیلی گرم بودن عشق یعنی توی سردترین هوا با گرمی وجود یکی گرم بشی عشق یعنی حاضر باشی همه چیزتو به خاطرش از دست بدی عشق یعنی از هر چیزو هرکسی به خاطرش بگذری اون زمان خانواده های ما زیاد باهم خوب نبودن اما عشق من بهم گفت که دیگه طاقت ندارم و به پدرم موضوع رو گفت پدرم ازین موضوع خیلی ناراحت شد فکر نمی کرد توی این مدت بین ما یه چنین احساسی پدید بیاد ولی اومده بود پدرم می خواست عشق منو بزنه ولی من طاقت نداشتم نمی تونستم ببینم پدرم عشق منو می زنه رفتم جلوی دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن خواهش می کنم بذار بره بعد بهش اشاره کردم که برو اون گفت لنا نه من نمی تونم بذارم که بجای من تورو بزنه من با یه لگد اونو به اونطرف تر پرتاب کردم و گفتم بخاطر من برو … و اون رفت و پدرم منرو به رگبار کتک بست عشق یعنی حاضر باشی هر سختی رو بخاطر راححتیش تحمل کنی.بعد از این موضوع عشق من رفت ما بهم قول داده بودیم که کسی رو توی زندگیمون راه ندیم اون رفت و ازون به بعد هیچکس ازش خبری نداشت اون فقط یه نامه برام فرستاد که توش نوشته شده بود: لنای عزیز همیشه دوست داشتم و دارم من تا آخرین ثانیه ی عمر به عهدم وفا می کنم منتظرت می مونم شاید ما توی این دنیا بهم نرسیم ولی بدون عاشقا تو اون دنیا بهم می رسن پس من زودتر می رمو اونجا منتظرت می مونم خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش

دوستدار تو (ب.ش)

لنا که صورتش از اشک خیس بود نگاهی به معلم کردو گفت: خب خانم معلم گمان می کنم جوابم واضح بود

معلم هم که به شدت گریه می کرد گفت:آره دخترم می تونی بشینی

لنا به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گریه می کردن ناگهان در باز شد و ناظم مدرسه داخل شدو گفت: پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا برای مراسم ختم یکی از بستگان

لنا بلند شد و گفت: چه کسی ؟

ناظم جواب داد: نمی دونم یه پسر جوان

دستهای لنا شروع کرد به لرزیدن پاهاش دیگه توان ایستادن نداشت ناگهان روی زمین افتادو دیگه هم بلند نشد

آره لنای قصه ی ما رفته بود رفته بود پیش عشقش ومن مطمئنم اون دوتا توی اون دنیا بهم رسیدن…

لنا همیشه این شعرو تکرار می کرد

خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ خواهان کسی باش که خواهان تو باشد

خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ آغاز کسی باش که پایان تو باشد


نوشته شده در  چهارشنبه 90/11/19ساعت  3:10 عصر  توسط ابراهیم 
  نظرات دیگران()

برای عشق تمنا کن ولی خار نشو.

 برای عشق قبول کن ولی غرورتت را از دست نده .

 برای عشق گریه کن ولی به کسی نگو.

برای عشق مثل شمع بسوز ولی نگذار پروانه ببینه.

 برای عشق پیمان ببند ولی پیمان نشکن .

برای عشق جون خودتو بده ولی جون کسی رو نگیر .

 برای عشق وصال کن ولی فرار نکن .

برای عشق زندگی کن ولی عاشقونه زندگی کن

. برای عشق بمیر ولی کسی رو نکش .

برای عشق خودت باش ولی خوب باش.


نوشته شده در  چهارشنبه 90/11/19ساعت  2:57 عصر  توسط ابراهیم 
  نظرات دیگران()

اینجا آسمان ابریست ، آنجا را نمیدانم...

اینجا شده پائیز ، آنجا را نمیدانم... اینجا فقط رنگ است ،

 آنجا را نمیدانم... اینجا دلی تنگ است ، آنجا را نمیدانم.

وقتی که بچه بودم هر شب دعا میکردم که خدا یک دوچرخه به من بدهد..

 بعد فهمیدم که اینطوری فایده ندارد.

 پس یک دوچرخه دزدیدم و دعا کردم که خدا مرا ببخش

هی با خود فکر می کنم ، چگونه است که ما ،

در این سر دنیا ، عرق می ریزیم و وضع مان این است و آنها ،

 در آن سر دنیا ، عرق می خورند و وضع شان آن است! ...

نمی دانم ، مشکل در نوع عرق است یا در نوع ریختن و خوردن ؟

دکترشریعتی


نوشته شده در  چهارشنبه 90/11/19ساعت  2:48 عصر  توسط ابراهیم 
  نظرات دیگران()

مرغ دل به یادت پر می کشید ..

 بر شاخه ای نشست

گردبادی وزید...


دست دل لرزید و مرغ دل پرید..


نوشته شده در  دوشنبه 90/11/17ساعت  3:59 عصر  توسط ابراهیم 
  نظرات دیگران()

بارخدایا ...

 ازعشق امروزمان برای فرداهایمان چیزی باقی بگذار برای روزی که فراموش می کنیم عاشق بوده ایم.

 چیزی کنار بگذار.

 یک مشت ...

اندازه یک لبخند...

یک خاطره...

یک نگاه...

 تا دوباره بشکفد تا دوباره بباردو سراب گرداند

همه قلب و روح و جانمان را...


نوشته شده در  دوشنبه 90/11/10ساعت  2:11 عصر  توسط ابراهیم 
  نظرات دیگران()

 من زاده ی تنهایی ام

در شعر من چرخی بزن ای هد هد دیوانه ام

یاری کن اینک قلب را ای مستی بی باد ه ام

ما را به دریای جنون گه می کشی گه میروی

با من نکن ای جان من ! تو شمع ومن پروانه ام

در وادی بی صبر خویش هم تاز من زین مرگ باش

افسرده تر از من نگو ،دیدی ولی زندانی ام!

آخر شبی از درد خویش فکری کنم بر مرگ خویش!

خود را می آویزم به دار درمانده و شیدایی ام!

رفتی فلک بر کار خویش از یاد بردی یار خویش

دستی به دل داری و من ابری به دل  بارنی ام

همصحبت دیوان شدی ای وای بر دنیای خویش

مردی کن و ما را ببخش همصحبتی پنهانی ام!

با ما نکردی تو جفا کشتی مرا تو در خفا

              زین رسم را با خود ببر من زاده ی تنهایی ام!


نوشته شده در  دوشنبه 90/11/10ساعت  1:21 عصر  توسط ابراهیم 
  نظرات دیگران()

  --داستان عاشقی گل شقایق

 از زبان خودش—

گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی

نبودم آن زمان  هرگز نشان عشق و شیدایی 

ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته

و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود ز  آنچه زیر لب می گفت

 شنیدم سخت شیدا بود نمی دانم چه بیماری

به جان دلبرش  افتاده بود-اما  -

طبیبان گفته بودندش اگر یک شاخه گل آرد

 ازآن نوعی که  من بودم بگیرند ریشه اش را و بسوزانند

 شود مرهم

برای دلبرش آندم شفا یابد

 چنانچه با خودش می گفت بسی کوه و بیابان را

بسی صحرای سوزان  را به دنبال گلش بوده

 و یک دم هم نیاسوده، که افتاد چشم او ناگه

به روی من

 بدون لحظه ای تردید شتابان شد به سوی من

به آسانی مرا با ریشه از خاکم  جدا کرد و به ره افتاد

 و او می رفت و من در دست او بودم

 هوا چون کور? آتش،  زمین می سوخت

و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت

 در این صحرا که آبی نیست

 به جانم هیچ تابی نیست

اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من

 برای دلبرم هرگز  دوایی نیست

و از  این گل که جایی نیست خودش هم تشنه بود اما  !

 نمی فهمید حالش را چنان می رفت و

من در دست اوبودم

 و حالامن تمام هست او بودم

دلم می سوخت اما راه پایان  کو ؟

 نه حتی آب،نسیمی در بیابان کو ؟

و دیگر داشت در دستش تمام جان من می  سوخت

که ناگه

 روی زانوهای خود خم شد دگر از صبر او کم شد

دلش لبریز ماتم  شد کمی اندیشه کرد- آنگه   -

 مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت

نشست و سینه  را با سنگ خارایی

زهم بشکافت

زهم بشکافت  
اما ! آه

 صدای قلب او گویی  جهان را زیرو رو می کرد

زمین و آسمان را پشت و رو می کرد

 و هر چیزی که هرجا  بود با غم رو به رو می کرد

نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب، خونش را

 به من  می داد و بر لب های او فریاد  
  "بمان ای گل"

که تو تاج سرم هستی دوای دلبرم  هستی

"بمان ای گل"

ومن ماندم

 نشان عشق و شیدایی

و با این رنگ و  زیبایی

 و نام من شقایق شد

 گل همیشه عاشق شد

تقدیم به نیلوفرعزیزم


نوشته شده در  دوشنبه 90/11/10ساعت  12:53 عصر  توسط ابراهیم 
  نظرات دیگران()

این متن عاشقانه هم تقدیم نیلوفرگلم

 امیدوارم بپسندی

 نیلوفرم !تو برایم هنوز بهترین حضور هستی ، در بهترین قاب دنیا .

 من و تو می   توانیم دوباره عاشق شویم قبل از اینکه باران از پیچ این کوچه بگذرد .

تن غربت زده جوانی ام از عشق تو گم شد و این نوشته زخمی بر دیوار دلم رنگ ترحم گرفت .
من انتظار آبی ترین روز ها را می کشم نباید در حسرت نبودن شهد شیرین زندگی ثانیه ها

 را به ساعت ها تبدیل کنم و بی آرزو خواب فرداها را ببینم .

 به اندازه همان ستاره هایی که شب های خلوتم را نظاره گر بودند

 می خواهمت و سحر گاهان همراه با طلوع خورشید از شوق تو بیدار می شوم

 و صدای عاشق ترین شقایق ها را از پنجره اتاقم می شنوم .

 نیلوفرم دوستت دارم.............!


نوشته شده در  دوشنبه 90/11/10ساعت  12:7 عصر  توسط ابراهیم 
  نظرات دیگران()

یه پروانه را با دستات می گیری.
بدش می خوای ببینی زنده هست؟
انگشتاتو باز کنی ....
فرار میکنه.
محکم بگیری....می میره.
دوست داشتن هم یه چیزی مثل پروانه هست

  دوستت دارم به چشمانی که رنگش رنگ شبهاست 
  به آن نازی که در چشم تو پیداست 
  به لبخندی که چون لبخند گلهاست 
به رخسارت که چون مهتاب زیباست 
  به گلهای بهار و عشق و هستی 
  به قرآنی که او را می پرستی 
  قسم ای نازنین تا زنده هستم 
  تو را من دوست دارم....میپرستم        
 ( تقدیم به نیلوفر عزیزم )


نوشته شده در  دوشنبه 90/11/10ساعت  12:4 عصر  توسط ابراهیم 
  نظرات دیگران()

   1   2   3   4      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
سال نو مبارک
بعدازرفتنت
برگرد
فرشته کودک
دست خودم نیست
لبخند
برای تومینویسم
دوست داشتن
امروزتولد زیبا ترین دختر دنیاست
سال نو مبارک
[عناوین آرشیوشده]