بايد گاهي سکوت کني. بگذاري عاشق ات باشد. بگويد:« دوستت دارم.» بگويد:«بانويي...» بگويد: « روي چشم هاي من باش» و تو فقط نگاهش کني. با همهي وجودت بشنوي ... با ولع بنوشي... مثل زني باشي که دارد بارور ميشود... ميمکد و بار ميگيرد.
گاهي بايد لذت ببري از ديده شدن. بلد باشي چطور راه بروي...بداني نگاهت مي کند،به روي خودت بياوري، نرم راه بروي...معشوقانه راه بروي. معشوقانه موهايت را بالاي سرت ببري و جمع کني. معشوقانه سرت را برگرداني... معشوقانه انگشتت را بکشي روي سازش...
گاهي بايد بفهمي. و به رويش بياوري اين فهميدن ات را.بپرسي چرا نفس عميقِ غم گين مي کشد وقتي قول مي دهي زادروزِ بعدي اش، کنارش باشي. يا وقتي نمي گويد، غم دارد و نمي گويد. بايد بگويي: « قربان غم عميق ات بروم آقا...»
گاهي بايد بفهمد که فهميده اي فهميدن اش را. و لذت بردن اش را. و لذت بردن ات را.
گاهي حتا بايد نفهمي. مثل هميشه ها که تنها بوده اي، زور نزني که بفهمي. خودت را رها کني و بسپاري دستش...تا بفهماند. تا کيف کند. تا مرد باشد.
گاهي بايد بخواهي اش. بگويي:« تو مردِ من اي». يکجوري بخواهي اش که بانو بماني. که بلند بماني. که عزيز بماني. «عزت» را مي گويم ها...حواست باشد.
گاهي بايد بگويي:« من را بخواه» .
و او هم بايد بخواهدت.
مي خواهدت.