در آن هنگام ،که می گردد نفس در سینه ها خاموش، نمی خواهم کسی از مردن من با خبر گردد، نمی خواهم پدر برهم نهد چشمان بازم را، نمی خواهم که مادر سختی جان کندنم بیند،
ولی ای دوست
اگر روزی رفیقی مهربان آمد، زتو پرسید فلانی کو...؟؟! بگو در سنگر ناکامی و حسرت ،بسی جان داد، ولی تا لحظه آخر چنین می گفت:
امید من م.....بود
........................
ما در این در..نه پی حشمت وجاه آمده ایم
از بــدِ حادثــــه اینجــــا به پنـــاه آمده ایم