در شعر من چرخی بزن ای هد هد دیوانه ام
یاری کن اینک قلب را ای مستی بی باد ه ام
ما را به دریای جنون گه می کشی گه میروی
با من نکن ای جان من ! تو شمع ومن پروانه ام
در وادی بی صبر خویش هم تاز من زین مرگ باش
افسرده تر از من نگو ،دیدی ولی زندانی ام!
آخر شبی از درد خویش فکری کنم بر مرگ خویش!
خود را می آویزم به دار درمانده و شیدایی ام!
رفتی فلک بر کار خویش از یاد بردی یار خویش
دستی به دل داری و من ابری به دل بارنی ام
همصحبت دیوان شدی ای وای بر دنیای خویش
مردی کن و ما را ببخش همصحبتی پنهانی ام!
با ما نکردی تو جفا کشتی مرا تو در خفا
زین رسم را با خود ببر من زاده ی تنهایی ام!